در حسن و قبح یک تصمیم ظریف

سال­ها پیش که در مقطع راهنمایی درس می­ خواندم مدیر مدرسه­ مان اگرچه فرد باسوادی بود(خودش دبیر ادبیات بود و گه­گاهی در زمان غیبت دبیران سر کلاس می­ آمد و مطالبی می­ گفت) اما در مجموع انسان خشکی بود و دستِ بزن ملسی هم داشت. البته آن زمان کتک­ خوردن در مدرسه با قصور و تقصیر یا بدون آن امر بسیار عادی و رایجی بود و اگر روزی یک چک یا پس­ گردنی مهمان نمی­ شدیم قضای آن روز واجب می­شد. اما کم و زیاد داشت و بعضی­ ها در کاربرد تنبیهات بدنی شدت و برخی دیگر ملایمت نشان می­ دادند ولی اصل آن بی برو برگرد لازم ­الاجرا بود. بعضی از دبیران آن مدرسه هم، اقوام یا همشهریان مدیر بودند و به پشتگرمی ایشان در تدریس تلاش کمتر و در عوض در تنبیه حمیت اساسی به خرج می ­دادند. به قولی قدیمی ­ها «نازکی درس و کلفتی کتک». جدای از دبیران محترمی که از فرصت کلاس ­های درسشان برای تربیت دانش ­آموزان یا به قول خودشان «آدم کردن یابوهای چموش»(بابت به ­کاربردن این عبارت از همه دانش ­آموزان گذشته و حال و آینده عذرخواهی می­ کنم ولی عین لفظ دبیران آن زمان ما بود) استفاده می ­کردند مدیر محترم اعوان و انصاری هم داشت که در کسوت ناظم، معلم پرورشی، معلم بهداشت، دفتردار، راننده سرویس و… در این امر خطیر به ایشان یاری می­ رساندند و در طول سال تحصیلی بالاخره به یک بهانه ­ای مانند شرکت نکردن در نماز یا آرام گفتن شعارهای صبحگاه یا بلندبودن ناخن و مو و حتی بدون بهانه خاصی از فیض نوازش چوب آنها بهره می ­بردیم. اوضاع بدین منوال پیش می­ رفت تا در اثر شکایات متعدد دانش ­آموزان و اولیاء آنها از یکی دونفر از این دبیران محترم(که شوربختانه هم فامیل، هم همشهری و هم همسایه آقای مدیر بودند) امر دایر بر قطع همکاری ایشان و آمدن دبیران دیگر شد. از جمله دبیر ریاضی ما که جمع را با چک و تفریق را با پس ­گردنی آموزش می ­داد و وقتی به مباحث مهم­ تر می ­رسید از ترکه یا خط ­کش ­های چوبی و فلزی به عنوان وسیله کمک­ آموزشی استفاده می ­کرد. پس از رفتن ایشان دبیر ریاضی جوانی به کلاس ما آمد که ظاهرا تازه به آن منطقه آمده بود و رفتار و گفتارش با دیگران فرق می­ کرد. از جمله آنکه سعی می­ نمود درس ریاضی را با محبت و ملاطفت آموزش دهد و اهل تنبیه بدنی یا استفاده از الفاظ رکیک هم نبود. طبیعی بود که با پدیده تازه ­ای مواجه شده بودیم و در کلاس درس ایشان احساس آرامش و راحتی می ­کردیم. ضمن آنکه درس را هم بهتر می ­آموختیم و نمرات ثلث دوم حاکی از این معنا بود. اما هرچه فضا در کلاس درس ریاضی برای ما و چند کلاس دیگر مدرسه مثبت و آرام شده بود، مدیر و اعوان و انصارش بر شدت عمل خود افزوده بودند. سخت­گیری در زمان ورود و خروج و زنگ تفریح و مراسم صبحگاه و مراسم مذهبی و بازدید­های بهداشتی و رفت و آمد به کلاس و احضار والدین به حد اعلای خود رسیده بود. البته ما آن زمان کوچک­تر از اینها بودیم که ربط این مسائل را به هم بفهمیم. از جمله معمولا در زمان کلاس ریاضی، مدیر یا ناظم یا یکی از عواملشان به بهانه­ ای وارد کلاس شده و ضمن بی­ اعتنایی به دبیر جوان که مشغول تدریس بود با برخوردهای تند کلامی و فیزیکی یکی دونفر از دانش­ آموزان را به بهانه ­ای از کلاس بیرون کشیده و با سلام و صلواتی از جنس فحش و کتک راهی دفتر مدرسه می­ کردند؛ به نحوی که در بیشتر کلاس­ های ایشان درس به نحوی نیمه ­تمام می­ ماند یا رشته یادگیری از دست خارج می ­شد. الغرض آن سال تحصیلی تمام شد و با همه این شرایط، کلاس ­های دبیر جدید نمرات خوبی در ریاضی و نمرات بدی در انضباط گرفتند. در شروع سال تحصیلی بعد، بیشتر دانش ­آموزان از پدر و مادرهایشان خواسته بودند حضور آن دبیر ریاضی محترم را در کلاس از مدیر مدرسه طلب کنند ولی هریک پاسخی شنیده بود. از اینکه ایشان از این منطقه یا این شهر نقل مکان کرده یا خودش نخواسته بیاید یا مشکل اخلاقی داشته یا مساله استخدامی ­اش حل نشده و هزار بهانه دیگر. ماهم که از ماجرا خبر نداشتیم و اگرچه در همان سن طفولیت در کَتِمان نمی­رفت فردی با این حسن خلق، مشکل اخلاقی داشته باشد اما «غیر تسلیم و رضا کو چاره ­ای» و سال تحصیلی جدید را در محضر دبیر ریاضی جدیدی که مجددا از همشهریان و دوستان مدیر محترم مدرسه بود آغاز کردیم. علیرغم این تغییر، وضعیت فوق­ العاده در مدرسه ادامه یافت و نه تنها شدت عمل مدیر و ناظم و سایرین در فضای عمومی مدرسه برقرار بود بلکه حتی دبیر ریاضی جدید هم(که آشکارا کیفیتی نازل ­تر از قبلی ­ها داشت) مجددا بساط فحش و کتک را در کلاس برقرار کرد. چندی بعد یکی از همکلاسی ­ها خبر داد که پدرش که سال گذشته عضو انجمن اولیا و مربیان و رئیس یک شعبه بانک بود، آقای معلم محبوب ریاضی را در بانک دیده و ضمن پذیرایی و چاق سلامتی سبب رفتنش از مدرسه را جویا شده بود. دبیر جوان گفته بود وقتی می­ دیدم مدیر و دار و دسته ­اش هم از من دل خوشی ندارند و هم به خاطر حضور من، بچه ­های معصوم را بی ­دلیل به باد فحش و کتک می­ گیرند ماندن را جایز ندانستم و فقط سعی کردم سال تحصیلی را به پایان ببرم تا درس بچه­ ها آسیب نبیند و رفتم تا بی ­دلیل به جان بچه­ های مردم نیفتند. ظاهرا بنده ­خدا خبر نداشت که هم چوب را می­خوریم هم پیاز را؛ هم درسمان آسیب می­ دید و هم شخصیتمان و اگر تنها در کلاس خود او احساس آرامش و کرامت داشتیم دیگر همان را هم از دست داده بودیم. چون مدیر مدرسه معتقد بود :«این قاطرهای چموش باید کتک بخورند تا آدم شوند».

با این­همه، پس از گذشت سال­ها هنوز برایم سوال است که آیا کار آن دبیر ریاضی جوان به لحاظ اخلاقی درست بود یا خیر؟ آیا با دیدن آن شرایط باید می­ ماند و کمی سختی را تحمل می ­کرد اما اجازه می­ داد آرامش و یادگیری دانش ­اموزان ادامه یابد یا وقتی فهمید فحش­ و کتک­ها و سختگیری ­ها به خاطر اوست با این فرض که با رفتنش از این شدت عمل کاسته می ­شود راه درست را برگزید؟ الان که کمی بزرگ­تر شده ­ام آن تصمیم او را از سر عافیت ­طلبی نمی­دانم اما گمان می ­کنم مدیر مدرسه و دار و دسته ­اش را به خوبی نمی­ شناخت و  بی ­جهت گمان نیک می ­برد. با همه ارادتی که پس از این همه سال به او دارم، اگر می ­توانست بمانَد و نماند؛ بابت فحش و کتک­ های بی ­دلیلی که در سال تحصیلی بعد خوردم و پایین ­آمدن نمره ریاضی ­ام به خاطر ضعف معلم جدید از او دلگیرم. هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا