در رثای پیر زنده اندیش

اگرمرگ داد است بیداد چیست؟

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

چه با رنج باشی چه با تاج و تخت

ببایست بستن به فرجام، رخت

با آنکه می دانیم و مکرر می گوییم که مرگ حق است یا به تعبیر حکیم طوس داد است و شتری است که در هر خانه ای می خوابد و دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد و… با این حال مرگ هر عزیزی از نزدیکان داغی بر دل می نهد که اگرچه به مرور زمان سرد می شود اما زخم آن بر جا می ماند. اما خبر رحلت و درگذشت بزرگان یک جامعه دل ها را به نحوی دیگر متالم و متاثر می کند. اگرچه «مردن عاشق نمی میراندش، در چراغی تازه می گیراندش» اما برای بازماندگان به مثابه کنده شدن ستونی از خیمه جامعه و قله ای از سلسله جبال سر به آسمان ساییده البرز و زاگرس است. درد و نقصانی که اگر قرار باشد جایش پر شود و التیام یابد سالیانی دراز باید تحمل کرد تا مگر مادرگیتی باز چنان نادره ای بزاید. همه روزه نوزادان زیادی در این دیار از بطن مادر زاده می شوند؛ کودکان و نوجوانان فراوانی اولین شعر زندگی خود را فرامی گیرند؛ بسیاری اولین چکامه را می سرایند؛ جوانان بسیاری پای در مسیر تحصیل ادبیات پارسی می گذارند؛ برخی اولین کتاب شعر خود را منتشر می کنند و… این یعنی چشمه فرهنگ و ادب پارسی هنوز جوشان و زایا است اما کجا تا از این همه یکی هوشنگ ابتهاج شود. چنانکه در همه این قرون و اعصار از رودکی گرفته تا روزگار ما، بسیاران گفتند و نوشتند و غزل و مثنوی سرودند اما چند نفر از ایشان فردوسی و حافظ و سعدی و مولانا و عطار و خیام شدند؟ این نام های سترگی که این چنین به سادگی در کنار هم قطار می کنیم چونان قلل مرتفع یک رشته کوه اند که اگرچه شمردن نام شان در کنار یکدیگر به زبان آسان است اما صعود به هر یک مسیری صعب و حکایتی جانکاه دارد.

هر یک از عصر و سده و دورانی، چون گوهری دردانه و یکتا به جای مانده اند و گرنه در زمان هریک از ایشان دیگرانی هم بوده اند که پا در مسیر سخن نهاده و آثاری به یادگار گذاشته اند. سایه، بزرگمرد شعر و ادب و موسیقی روزگار ما، اگرچه به لطف خدا عمری دراز داشت و علاقه مندان او و فرهنگ و ادب ایران تا واپسین روزهای حیاتش

-به رغم زندگی در غربت- از سحر کلام و طنین صدای محزونش بهره مند بودند در زمره همین ستارگان بود و رحلتش در سحرگاه نوزدهم مردادماه، گویی سایه ای دلپذیر را از سر عاشقان فرهنگ ایران برداشت و پشت شان را خالی کرد. سایه همچون دیگر قلندران عرصه فضل و فرهنگ و هنر و ادب این دیار، نغمه خود خواند و از صحنه رفت چنانکه شجریان و لطفی و مشکاتیان و انتظامی و مشایخی و کشاورز و شهریار و دیگران و… اما ما… ما تنهاتر می شویم و با افتادن هر ستون، سقف بالای سرمان را سست تر می بینیم. با آنکه امید داریم این چرخ هیچ گاه از رفتن بازنمی ایستد و کشتزار فرهنگ ایران از رویش نوابغ و استعدادها خالی نمی ماند اما باز همصدا با او می گوییم: «آه از آن رفتگان بی برگشت.» گذشته از این سوگنامه، بزرگ ترین درسی که از سایه گرفتم زیبا دیدن زندگی و دیدن زیبایی های زندگی است. اینکه زندگی فرصت مغتنمی است برای دیدن زیبایی ها. سال ها پیش سروده بود «زندگی زیباست ای زیباپسند، زنده اندیشان به زیبایی رسند؛ آنقدر زیباست این بی بازگشت، کز برایش می توان از جان گذشت» و سال ها بعد که از آن پیرپرنیان اندیش در باب زندگی پرسیده بودند گفته بود: «اگر زندگی نمی کردم هیچ گاه نمی توانستم زیبایی آثاری همچون سمفونی نهم بتهوون، آواز ابوعطای شجریان، به راه افتادن یک کودک، تنوع درختان و انسان ها و… را ببینم.» این فرصت ها فقط در زندگی فراهم می شود. اینکه خداوند به ما نعمت حیات داده تا آثار صنع و خلقتش را در جهان ببینیم، زیبایی های ساخته مخلوقاتش را ببینیم و خود نیز منشا خلق زیبایی باشیم چنانکه سایه بود.  استاد بزرگ! سایه کبیر! از تو سپاسگزارم که زیبایی را در کلمات و نغمات برابر چشم و گوش من و هم نسلان من گذاشتی و چشم و گوش ما را نیز به زیبایی زندگی باز کردی. روحت شاد و یاد و آثارت ماندگار.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا