مهر امسال، دقیقا دو دهه از روزی که برای اولینبار پایم را به دانشگاه گذاشتم، میگذرد. دانشگاه برای نسل ما، تنها یک مجموعه آموزشی (مثل راهنمایی یا دبیرستان) نبود که در مقطعی از زندگی وارد آن بشوی و چند سالی را بگذرانی و به درآیی. یک روال عادی و جاری محسوب نمیشد. یک اتفاق بود و یک جهش. شاید بیشتر به این خاطر که ورود به دانشگاه یک ماراتن نفسگیر و دشوار بود. آتشی مهیب و افروخته که کمابیش همه از آن عبور میکردند اما معدودی به سلامت میگذشتند. سالهای دبیرستان خصوصا سال آخرش (که آن زمان پیشدانشگاهی خوانده میشد) با همه جذابیتهایش، بیشتر شبیه بطن مادری بود که جنینی را برای یک تولد و ورود به یک جهان بزرگ آماده میکرد. همه چیز را نکته و تست و کنکور و آزمون آزمایشی میدیدیم برای وقوع زایمان هولناکی به نام کنکور و بعد ورود به جهان تازه.
زایمانی که از هر ده جنین، یکی پای به عرصه هستی مینهاد. البته آن زایمان جدا از اینکه متضمن زنده یا مرده زاییدن جنین بود در اینکه این فرزند تازه کجا پا به هستی بگذارد نیز موثر بود. بعضی رشته محلها مثل سوییس بود و بعضیها مثل گینهبیسائو. مرحله بعد گرفتن دفترچهای قطور از پستخانه و مواجهه با شهرها و دانشگاهها و رشتههایی که یک نوجوان هجده ساله شاید تا آن زمان تنها اسمی از آن همه شنیده باشد و دست آخر انتشار روزنامهای در روزهای آخر شهریور که چندین نام با یک کد در برابرش در آن فهرست شده بود. هنوز که هنوز است دیدن نتیجه یک آزمون (هرچند فرعی و کماهمیت) استرسزاست چه رسد به دیدن نتایج نهایی کنکور که گمان میشد راقم سرنوشت آینده ماست.
ما جزو خوشبختها بودیم که ناممان در آن لیست بود و با جستوجوی کد مزبور، دریافتیم در رشته مهندسی در شهری کوچک نزدیک به تهران پذیرفته شدهایم. حالا شوق و انتظار برای ورود به ساحتی جدید در زندگی و نهایتا ترمینال جنوب، سوار بر اتوبوس و یاعلی. زندگی در اتاقهای پنج نفره خوابگاه، مواجهه با تعداد زیادی نوجوان از اقصی نقاط کشور با خلقیات و سبک زندگی متفاوت و فرصتی فراخ برای کشف و پرورش علایق از ورزش تا فرهنگ و هنر و سیاست و کتاب و فعالیت صنفی و مذهبی و… در کنار همه اینها هم درس خواندن!
البته بعضیها مثل من آنقدر سرگرم سبک زندگی در خوابگاه و فعالیتهای دانشجویی شدند که یا درس خواندن یادشان رفت یا جاذبه خود را از دست داد. دانشگاه برای بسیاری از ما آن بهشت برینی که پیشتر تصور میکردیم، نبود اما «دانشجویی» دوران و موضعی بود که به قول حقوقیها علاوه بر موضوعیت، طریقیت هم داشت. دانشجویی فرصتی برای بودن و زیستن و شدن بود.
چنانکه برای بعضیها، هدف جاذبه و کارکرد خود را در برابر مسیر از دست میداد. مثل دوندهای که به میدان آمده تا خط پایان را فتح کند اما در میانه مسیر، نفس دویدن و دیدن جاذبههای مسیر برایش جذابتر و مهمتر از رسیدن به خط پایان و گرفتن مدال میشود.
حماسهای که آن روزها گمان میکردیم با ورود به دانشگاه خلق کردهایم و حماسههای بزرگتری که گمان میکردیم پس از آن خلق میکنیم «غبارش فرو نشست». درسهای دشوار و بیفایده، استادان کمدانش و بیاخلاق، محدودیتها و انسدادهای فضای سیاسی و فکری و فرهنگی، کمیته انضباطی، تبعیضهای ناروا و خیلی چیزهای دیگر باعث شد آن تصویر آرمانی دانشگاه در ذهن ما رنگ ببازد و البته ما را آماده کند برای ورود به جامعه واقعی. واقعیتی که بسیاری از آن نوجوانهای آرمانخواه بیست سال پیش را به سودای کار و زندگی بهتر و «احساس مفید بودن» راهی نقاط دیگر دنیا کرده و باقیماندگان هم هر کدام در گوشهای به تقلای نام و نان (و این روزها جان) برای خود و خانوادهشان هستند.
تعداد و تنوع رشتههای دانشگاهی و دانشگاهها در این سالها آنقدر زیاد شده که شاید این حرفها برای بسیاری از خوانندگانش متوهمانه به نظر برسد. حالا دیگر صندلیهای دانشگاهها با هم رقابت میکنند تا دانشجویی برای خود دست و پا کنند. بسیاری از رشتهها و حرفهها با تورم و اشباع مواجه شده و خیلیها موفقیت را در مسیرهای دیگری میجویند. گرچه نسل ما «فاتحان قلههای رفته بر بادیم»، اما رویای دانشگاه و حالا خاطرات و نوستالژی آن هنوز برایمان شیرین است.