فردا که بهار آید

چند سال پیش و در زمان تشییع شهدای غواص، نماهنگی با صدای علیرضا قربانی در تلویزیون پخش شد که به بازخوانی تصنیف معروف «از خون جوانان وطن لاله دمیده» عارف قزوینی البته با خوانش و روایتی متفاوت پرداخته بود. سناریوی آن نماهنگ به این شکل بود که جوانی با تیپ امروزی از اتوبوسی در چهارراه ولیعصر (عج) پیاده می شود و وقتی هدفونش را در گوش می گذارد این تصنیف به شکل غیرمنتظره ای برایش پخش می شود و ناگاه خود را در بین افرادی می بیند که برای تشییع آمده اند و تصنیف را زیر لب زمزمه می کنند و… صبح روز پنجشنبه ۱۲ بهمن در هوای گرفته و برفی تهران برای انجام کاری به میدان آزادی و محدوده فرودگاه مهرآباد رفته بودم. در حال قدم زدن به سمت مقصد بودم که پخش صدای سرود انقلابی «خمینی ای امام» مرا به خود آورد و متوجه حضور نیروهای انتظامی و بسته شدن خیابان منتهی به فرودگاه و… شدم و تازه یادم آمد که امروز ۱۲ بهمن است و ۴۵ سال پیش در همین روز و همین ساعت اینجاها چه غوغایی برپا بوده است. با تداعی تصاویر آن کلیپ فوق الذکر، لحظاتی خودم را در میان جمعیت مستقبل از امام در فرودگاه دیدم. حال خوب آن آدم ها در آن روز واقعا جذاب و به قول امروزی ها خریدنی است؛ فارغ از آنکه آنهایی که هنوز در قید حیاتند نسبت به آنچه کرده اند چه حسی دارند یا نسل های بعد آنها را چگونه قضاوت می کنند. موضع ما در قبال انقلابی های پرشور سال ۵۷ چه تحسین باشد و چه ملامت و حس خودشان بعد از ۴۵ سال افتخار باشد یا پشیمانی این نکته غیرقابل انکار است که آنها آن روزها در مسیری بی بازگشت قرار گرفته بودند و فکر می کردند بهترین مسیر را برای سعادت و آبادانی ایران و سربلندی ایرانی برگزیده اند. شعارهای انقلابیون و رهبران انقلاب نویدبخش روزهایی شیرین برای آینده ایران بود. رویای استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، محرومیت زدایی، توجه به مستضعفین و طبقات در حاشیه مانده و شعارها و آرمان های خوب دیگری که جامعه استبدادزده و درد تبعیض و ناعادلاتی کشیده ایران، سال ها برای تحقق آن کوشیده و هزینه داده بود حالا در پیش چشم آنها دست یافتنی می نمود. بسیاری از مردم و خصوصا آنها که با انقلاب همدل و همقدم بودند تحقق این آینده روشن را از یک سو در رفتن مردی می دانستند که ۱۶ روز پیش از آن با چشمانی اشکبار رفته بود و از سوی دیگر در آمدن مردی که امروز خیابان را برایش گلباران کرده بودند و برای استقبال از او به فرودگاه رفته بودند. دوست داشتم از آدم هایی که آن روز با شور و امید برای استقبال از امام به فرودگاه و بهشت زهرا رفته بودند بپرسم آینده را چگونه می بینند و «فردا که بهار آید» قرار است چه گلی در بوستان این دیار بروید؟ چه شد که به اسم انقلاب و انقلابی بودن، تبعیض و فساد ساختار یافته سکه رایج سیاست و اقتصاد شد؟ چه شد که آزادی و حق مردم برای تعیین سرنوشت خویش با نظارت استصوابی و خالص سازی به محاق رفت؟ چه شد که آن قدر آدم ها را از قطار انقلاب پیاده کردند که قطار ایستاده و ریل به حرکت درآمده؟ چه شد که برخی خود را مالک انقلاب و کشور و ملت می دانند و سایرین را مملوک و صغیر و فاقد قدرت تشخیص؟ چه شد انقلابی که برای حمایت از محرومین و مستضعفین و کوخ نشینان برپا شد اکنون کارخانه فقرگستری و فقیرپروری اش با حداکثر ظرفیت کار می کند؟ و… به قول مولانا «چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم» اینکه چه بود و قرار بود چه شود و چه شد و چرا شد یکی داستان است پر آب چشم. لااقل آنچه به چشم من و نسل های بعد از من که در انقلاب نبوده اند و آن روزها را ندیده اند می آید؛ این آن تصویر رویایی و چشم اندازی نبود که آن همه خون به پایش ریخته شد و بسیاری رنج سال ها زندان و تبعید و مبارزه و زندگی مخفیانه و دوری از همسر و فرزند را برایش تحمل کردند. شاید روزی آمد و یکی پیدا شد که پاسخ این چه شدها و چه دانم ها را بداند و بگوید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا