قصه پرغصه تیم محبوب من

سال ها پیش، تیم فوتبالی که طرفدارش بودم حال و روز خوبی نداشت. مدیران ناکارآمد، هزینه زیاد و اثربخشی کم، مربیان ضعیف داخلی و خارجی، بازیکنان میان رده، بی کیفیت و پرحاشیه مجموعه ای ساخته بود که هیچ کس حتی طرفداران پرشورش نه از بازی اش لذت می بردند نه از نتایجش خوشحال بودند. تازه آن روزها که کرونا هم نبود و در استادیوم ها باز بود، تعداد تماشاگران بازی هایش در استادیوم پیر آزادی به زحمت به بیست هزار نفر می رسید.

ویژگی مهم آن تیم این بود که قدرت برگرداندن بازی را نداشت. اگر در بازی گل نمی خورد امید گرفتن یک نتیجه مساوی یا یک برد خفیف یک بر صفر وجود داشت، اما معمولا اگر گل اول را می خورد یا مثلا دو گل عقب می افتاد عملا آن بازی را باید تمام شده تلقی می کردیم. در بسیاری موارد حتی اگر از حسن اتفاق یا از سر شانس یا حتی با بازی خوب (که کمتر اتفاق می افتاد) گلی می زد نگرانی از اینکه نتواند آن گل را تا انتها حفظ کند و پیروز به رختکن برود وجود داشت. تماشاگران خیلی وقت ها که مثلا تیم تا حوالی دقیقه هشتاد، یک- صفر جلو بود به شوخی و جدی می گفتند حالا که حریف زورش نمی رسد گل مساوی را بزند باید بازیکنان خودمان غیرت کنند و با یک گل به خودی بازی را دربیاورند. این البته فقط شوخی نبود و خیلی وقت ها اتفاق می افتاد. از زدن یک گل به خودی، یک اشتباه فاحش توسط دروازه بان یا مدافعین، یک خطای بی مورد در محوطه جریمه و اعطای پنالتی به حریف و اتفاقاتی از این دست معمولا باعث می شد حریف بازی را به تساوی بکشد یا ببرد.

خیلی از طرفداران مدیرعامل را مقصر می دانستند، خیلی ها سرمربی و کادرفنی و خیلی ها هم بازیکنان را؛ بعضی ها هم دولت و وزیر ورزش را. اما مگر می شود اینها را از هم جدا کرد. هیات مدیره و مدیرعامل منتخب وزیر ورزش بودند، مدیرعامل سرمربی را آورده بود، سرمربی هم کادر فنی را انتخاب کرده بود و با هم و البته با نفوذ دلالان و مدیربرنامه ها بازیکنان را جذب کرده اند. انصافا همه اینها هم در انتخاب شان چشم و چراغ بازار را کور کرده بودند. بازیکنانی را که همان زمان باید یک چیزی می دادند تا در دسته یک به بازی گرفته شوند با قراردادهای آنچنانی جذب تیم می کردند.

این را من نمی گویم، آینده فوتبالی خیلی از این بازیکنان اثبات مدعای من است. بدتر از اینها جذب بازیکنان خارجی بود. بازیکنانی به شدت ضعیف و آماتور که با قراردادهای دلاری و یورویی سنگین می آمدند و از دادن یک پاس ساده عاجز بودند. بعد هم می رفتند و مدتی بعد با شکایت از تیم، خبرشان می رسید. برای هر یک از اینها، هم اصل پول شان را دادیم هم جریمه. در این میان دو، سه گروه بودند که زجر می کشیدند و یک چشم شان اشک بود و یک چشم خون.

گروه اصلی طرفداران و تماشاگران بودند. بعضی هاشان با همه دلخوری که از وضع موجود داشتند بازهم در سرما و گرما به ورزشگاه می آمدند و بلیت می خریدند و تیم شان را تشویق می کردند. با اتوبوس و مترو و موتور و پراید از جنوب شهر تهران و مناطق محروم کشور می آمدند و برای بازیکنی که سوار بی.ام.و و پورشه بود و از برج مسکونی اش در الهیه می آمد سر تمرین و اردو، حنجره شان را پاره می کردند. با این همه، صحنه مواجهه این طرفداران با همین بازیکنان بی کیفیت پولدار بسیار دیدنی بود. بازیکنی که اگر پدرش هم سرمربی تیم بود به او بازی نمی داد و حالا به مدد زد و بندها و حق دلالی ها و خریدن رسانه به آلاف و الوفی رسیده بود با چنان غرور و تبختری هوادار بینوا را می نگریست که انگار ارث نداشته پدرش را طلب دارد. بعضی هاشان هم چند گردن کلفت اجیر کرده بودند تا به عنوان محافظ در کنارشان باشند. طرفداری که این صحنه ها را می دید یا مثلا برای اینکه خودش یا فرزند نوجوانش با فلان بازیکن عکسی بگیرد به اشکال مختلف حرف می شنید و تحقیر می شد؛ دیگر دل و دماغی برایش نمی ماند تا باز هم از این تیم طرفداری کند.

گروه دوم پیشکسوتانی بودند که سال ها با عشق و بدون پول برای این تیم بازی کرده بوند و حالا چون در معادلات نوین فوتبال جایگاهی نیافته بودند خانه نشین شده و دل به پیروزی تیم شان بسته بودند. گروه سوم هم بازیکنان تیم های پایه باشگاه بودند (به جز آنهایی که به خاطر پول یا موقعیت پدرشان زوری در تیم های پایه وارد شده بودند). بعضی از آنها خصوصا بازیکنان تیم امید جوانان مستعد و آینده داری بودند که کیفیت یکی از آنها معادل سه تا از این بازیکنان وارداتی به دردنخور بود اما چون تن به بازی دلالان و رسانه های زرد نداده بودند یا نتوانسته بودند در این هندسه جایی برای خود دست و پا کنند عملا آینده ای در تیم بزرگسالان برای شان متصور نبود.

تیم محبوب من در سال های قبلش تیم بزرگی بود و همواره در کشور و آسیا یک مدعی به شمار می رفت. اما اشکالش این بود که به واسطه ته نشین شدن نیروی انسانی ضعیف و ناکارآمد، دیگر توانایی برگرداندن بازی و نتیجه را نداشت و معمولا تحت تاثیر نقشه حریفانش زمین گیر می شد. به رده های هشتم و نهم جدول عادت کرده بود و حتی یک فصل از اینکه به دسته پایین تر سقوط نکرد خوشحال بودیم. مدیرعامل و سرمربی و بازیکنانش بیش از دانش فوتبال و توانایی عمل به آن دانش در زمین، اهل ادعا و جنجال و حمله به این و آن در مصاحبه مطبوعاتی بودند و همه را به توطئه علیه خود متهم می کردند – حتی پیشکسوتان و منتقدان دلسوزی را که در نهان و آشکار توصیه هایی برای موفقیت تیم داشتند- در حالی که ناتوانی و ضعف تیم در بعضی بازی ها چنان مشهود بود که نیازی به توطئه نداشت. بعدها شایعاتی مطرح شد که در برخی بازی ها، بعضی اشتباهات عمدی بوده و بازیکن یا بازیکنانی از بعضی تیم های رقیب یا بنگاه های شرط بندی ارقام کلانی گرفته بودند تا بازی با نتیجه خاصی رقم بخورد. حتی در یکی از بازی ها شنیده شد علی رغم اینکه سرمربی به خاطر بازی ضعیف دو بازیکن خواسته آنها را بیرون بکشد، بازیکن تمکین نکرده و در زمین مانده و مدیرعامل حین بازی تلفنی از سرمربی خواسته آن بازیکن را تعویض نکند.  تیم من نیاز به یک بازاندیشی جدی در همه ارکان خود از فلسفه فوتبالی، تا ساختار مدیریتی و کادر فنی و جذب و پرورش بازیکنان و شیوه بازی در زمین داشت اما حیف که کسی به توصیه دلسوزان گوش نکرد و نمی کند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

پیمایش به بالا